loading...
سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
saeb بازدید : 80 چهارشنبه 24 خرداد 1391 نظرات (0)

ماموران تشخيص هويت مشغول بررسي صحنه بودند كه يكي از ماموران خود را به قاضي رساند و گفت: پدر خانواده از قتل همسر و فرزندش اطلاع يافته و اكنون قصد ورود به خانه را دارد. با دستور قاضي مرد جوان وارد خانه شد و با ديدن صحنه قتل همسر و فرزندش بي‌محابا شروع به گريه و فرياد كرد و چند بار سرش را به ديوار خانه كوبيد.

او مدام براي قاتل همسر و فرزندش خط و نشان مي‌كشيد. ماموران او را دعوت به آرامش كردند، مرد جوان مقابل قاضي نشست و با چشماني اشكبار التماس مي‌كرد تا قاتل را بيابند.

با چند پرسش و پاسخ كه ميان قاضي و افسر صحنه پليس آگاهي با مرد جوان رد و بدل شد، به يكباره قاضي جنايي به چشمان او خيره شد و گفت: ديگر نقش بازي كردن بس است بگو چرا همسر و دخترت را اينگونه بيرحمانه كشتي؟!

با اين جمله قاضي، سكوت همه جا را فرا گرفت و همه با تعجب به قاضي و مرد جوان خيره شدند.

مرد خانواده كه انتظار اين پرسش را نداشت به يكباره شروع به داد و فرياد كرد، اما پس از تحكم قاضي او به يكباره قصد پريدن از پنجره را داشت كه ماموران مانع شدند.

ساعتي بعد مرد جوان اعتراف كرد به دليل علاقه‌اي كه به دختر همسايه پيدا كرده بود همسر و فرزندش را مانع ازدواج خود مي‌دانسته و به همين دليل با ورود به خانه، آنها را به قتل رسانده و...

با اعتراف متهم به اين جنايت هولناك پرونده او به صورت ويژه رسيدگي و به درخواست خانواده همسرش براي قاتل هوسران حكم قصاص صادر شد.

آن روز مقابل زندان و حوالي صبح بسياري از مردم كه پيش از اين در جريان اين جنايت هولناك قرار گرفته بودند مقابل در زندان تجمع كرده بودند تا از نزديك شاهد مجازات محكومي باشند كه حتي به فرزند خردسالش نيز ترحم نكرده بود.

دقايقي قبل از اجراي حكم از قاضي وقت اجراي حكم مرحوم قاضي جواد اسماعيلي اجازه گرفتم تا با قاتل گفتگو كنم. مرد محكوم كه بارها من را در جلسات محاكمه ديده بود، در حالي كه به شدت ترسيده بود گفت: من قرباني هوس شدم و آرزو مي‌كردم اي كاش اجازه داده شود تا قلب و كليه‌هايم را به بيماران نيازمند هديم كنم تا شايد فرزندم مليكا مرا ببخشد...!

مرد زنداني در اتاق كوچك افسر نگهبان همچنان حرف مي‌زد و مي‌گفت جرات نگاه كردن به صورت پدر و مادر همسرش را ندارد. با هر واژه او من نيز تصوير روز حادثه به خصوص مرگ دلخراش دخترك در آغوش مادر را همانند پرده سينما مقابل چشمانم مي‌ديدم.

آن روز دقايقي با او به گفت‌وگو نشستم. وقتي نشانه‌هاي روشنايي در آسمان پديدار شد، با انداخته شدن طناب دار به گردن محكوم، او زير لب جملات نامفهومي را زمزمه مي‌كرد. علمك جرثقيل به حركت درآمد،‌چشمان مرد محكوم به تصوير كوچك مليكا كه در دستان پدربزرگش ديده مي‌شد براي هميشه خيره ماند...

برچسب ها حوادث , صبح يك اعدامي ,
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتان در مورد این سایت بگوئید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 890
  • کل نظرات : 95
  • افراد آنلاین : 105
  • تعداد اعضا : 32
  • آی پی امروز : 348
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 801
  • باردید دیروز : 30
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,631
  • بازدید ماه : 1,631
  • بازدید سال : 18,501
  • بازدید کلی : 213,258