پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به
نظر میرسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمیکنم. میدانی، هر کدام
از این زخمها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام، در واقع من
بخشی از قلبم را جدا کرده و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود
را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این
تکهها مثل هم نبوده اند، گوشههایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم
عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند.
بعضی
قسمت های قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من
نداده اند. اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور
عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای
عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند.
حالا
میبینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک
از گونههایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه
ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد.
پیرمرد
آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را جای زخم
مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما از همیشه
زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.