loading...
سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
saeb بازدید : 83 چهارشنبه 15 شهریور 1391 نظرات (0)
"مایکل کلارک دانکن" بازیگر سیاه پست غول پیکر هالیوود که همگان او را با بازی به یادماندی اش در فلیم مسیر سبز می شناسند روز گذشته در گذشت و صفحات روزنامه ها و سایت ها پر شد از تصاویر او. در گزارش تصویری زیر نگاهی داریم به زندگی سینمایی کوتاه و پر بار این بازیگر دوست داشتنی که در فیلم هایی نظیر مسیر سبز، بی‌باک، والاحضرت و سیاره میمون‌ها ایفای نقش کرده بود.
  
saeb بازدید : 74 پنجشنبه 22 تیر 1391 نظرات (0)

حمید سمندریان استاد بزرگ تئاتر ایران سحرگاه امروز 22 تیرماه در منزل خود چشم از جهان فروبست.

حمید سمندریان متولد 1310 سحرگاه 22 تیرماه بعد از دست و پنجه نرم کردن با بیماری در سن 81 سالگی در منزل خود دار فانی را وداع گفت.


saeb بازدید : 113 چهارشنبه 31 خرداد 1391 نظرات (0)

 «ويكتور اسپينتي»، بازيگر سرشناس ولزي كه در چند فيلم «بيتلزها» نقش‌آفريني داشت، درگذشت.

 «ويكتور اسپينتي»، بازيگر ولزي تئاتر و سينما كه در فيلم‌هاي گروه موسيقي «بيتلز» و فيلم «زير جنگل شيري» ايفاي نقش كرده بود، در سن 82 سالگي به دليل ابتلا به سرطان درگذشت.

 «اسپينتي» يكي از پركارترين هنرپيشگان تئاتر «وست اند» و كمپاني «رويال شكسپير» لندن بود.


 وي در طول عمر حرفه‌اي خود در بيش از 30 فيلم از جمله در فيلم‌هاي گروه موسيقي «بيتلز» ايفاي نقش كرد. وي همچنين در كنار «اليزابت تيلور» و «ريچارد برتون» قرار گرفت و در فيلم «زير جنگل شيري» ديلن توماس هنرنمايي كرد.

 پس از اعلام خبر درگذشت اين بازيگر بسياري از همكاران و دوستان او اظهار تاسف كرده و پيام‌هاي تسليت خود را از طريق رسانه‌ها منتشر كردند.

 «پل مك كارتني» و «داب برايدون» در سال 2011 در برنامه‌هاي ويژه مراتب سپاسگذاري خود را نسبت به اسپينتي ابراز داشتند. وي در پنج فيلم اول گروه «بيتلز» از جمله «شب‌ يك روز سخت» و «كمك» ايفاي نقش كرد.

 «اسپينتي» در دهه‌ي 1960 به شهرت رسيد و همكاري خلاقانه‌اي با «جان لنون» و «پل مك كارتني» داشت؛ تا جاييكه «مك كارتني» او در توصيف او گفت: «مردي كه ابرها را ناپديد مي‌كند».

 وي براي بازي در اثر نمايشي «اوه! چه جنگ دوست داشتني» موفق به كسب جايزه‌ي «توني» شد. در عرصه سينما نيز او در فيلم‌هايي چون «بازگشت پلنگ صورتي» و «رام كردن زن سركش» ظاهر شده است.    

saeb بازدید : 119 جمعه 26 خرداد 1391 نظرات (0)
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بودکه او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و....
سپس نفس عمیقی کشید و گفت:بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهدو با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتان در مورد این سایت بگوئید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 890
  • کل نظرات : 95
  • افراد آنلاین : 89
  • تعداد اعضا : 32
  • آی پی امروز : 473
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 1,622
  • باردید دیروز : 30
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,452
  • بازدید ماه : 2,452
  • بازدید سال : 19,322
  • بازدید کلی : 214,079